روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱
  • ۰

به نام خدا

تازه کم کم دارم متوجه گرمای آسفالت خیابان میشوم. نمیدانم چرا از صبح تاحالا به این فکر نکرده بودم که امروز زمین هم داغتر است.آخر به خیلی چیزهای دیگر فکر کرده بودم.اینکه امروز یک روز خاص است.یک روز توی تقویم که هرسال تکرار میشود اما همیشه تازه است.تازه تر از دیروز و روزهای قبل وفردا و روزهای بعد.

هر روز همینجا می ایستم و ماشین ها را نگاه میکنم که تند تند از جلوی من میگذرند وفقط فرصت دارم صدا بزنم یا داد بزنم یا آرام به آنهایی که کنارم ترمز میکنند بگویم: میدون؟

اما امروز چی؟! امروز حتی ماشینی هم داخل خیابان نیست. همه پیاده شده اند.آدمها جای ماشینها را گرفته اند.پیر! جوان! بزرگ! کوچک! همه یک رنگند.همه یک شکلند.

هرچقدر چشم می چرخانم نمیتوانم خودم را توی جمعیت پیدا کنم گاهی به اشتباه میگوییم:

- اون منم !؟

- نه اون یکی منم.

- شایدم این منم!؟

- ولی منکه کفش پام نبود!!!!

منم مثل خیلی های دیگر از صبح پا برهنه آمده ام بیرون.پا برهنه و سیاه پوش.سیاه پوش مثل تیر چراغ برق مثل پل عابر بیاده.

سعید را میبینم که امروز بساط سیگار فروشی کنار تیر چراغ برق را جمع کرده ودر عوض مشک به دوش با یک لباس بلند عربی وسط قطار مردها حرکت میکند و داخل یک لیوان به همه آب میدهد.

وقتی میروم سراغش باکنایه به من میگوید:

- ها ! مهندس چند نخ؟ یا یه پاکت؟؟

میگویم: فقط یه لیوان.

هرچقدر دقت میکنم دیگر غصه خواهر بیوه و خواهرزاده یتیم در چهره آفتاب سوخته جنوبی اش مشخص نیست. انگار سعید هم مثل همه غصه بزرگتری دارد.

باید بروم. بدون تعلق. آزاد و رها مثل همین بچه هایی که وسط دسته، قطاری درست کرده اند و در این ول وله ی جمعیت دیگر دستهایشان مضطرب گوشه ی رها شده ی چادر مادر یا انگشت اشاره پدر نیست وبا همان جدیت پدرهایشان غم به چهره آورده اند و چشم به زمین دوخته اند و زنجیر میزنند.

خیابان، آدمها، سعید وپسر پنج ساله ام همه امروز متفاوتند وشبیه به هم.

امروز! روزی تکراری باغمی تازه

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

باران که می آید،کم حرف میشوم،نگران میشوم،

نوشتی:بزن بیرون.

میخواهم باز پتورا تا میشود بکشم بالا و روی سرم اما صدای باران روی کانال کولر،صدای باران روی شیشه پنجره،توی کوچه و شره کردنش از ناودان نمیگذارد.

فهمیدن اینکه الان تو چه کار میکنی خیلی ساده است،پالتو مشکی ات را پوشیده ای ،کلاه کاموای ات را دودستی میکشی روی شال آبی،مثل همیشه شلخته ای و از قول خودت میزنی بیرون.

باران زهر سردی هوا را گرفته اما باز سرد است.گوشه ی پیاده رو به زور خودت را از زیر باران کنار کشیده ای باران روی تابلوی سیسمونی میخورد و شره میکند جلو پای تو.گونه ها و نوک بینی ات از سرما قرمز شده.چند قدم مانده اخمهایم را درهم میکنم

میگویم:اصلا شاید من نمیومدم شاید کاری داشتم

چشمم که به دستهایت می افتد با درماندگی میگویم:پس دستکشهات کو؟

با شیطنت میگویی:جای انقدر حرف زدن دستهامو بگیر سردشونه.

من نگرانم،نگران دستهای ظریف و یخ کرده ات.نگران صورت سرخ شده ات.نگران طره های حنایی موهایت که قطر های باران از نوکش میچکد.نگران دوست داشتنهایت.

باران که میآید کم حرف میشوم.نگران میشوم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

پدربزرگ

آرش دارد عکس پدربزرگ را از روی تاج گل میکند. یکی از زنها صدا میزند: سوده کجا؟

سوده از کیفش سویچ را می آورد بیرون و میگوید: باید آرش ببرم معاینه چشم فردا آخرین مهلت ثبتنام دبستانه.

زن میگوید: از این حلواها و خرماها ببر.

آرش میپرسد: مامان حالا میتونیم این گله رو ببریم خونه؟

سوده دست آرش را میگیرد و درحالی که درب ماشین را باز میکند روبه زن میگوید : نه ما که نمیخوریم، بدین همین سرایدار مسجد.

زن میگوید : سرخاک نمیای؟

سوده به آرش اشاره میکند و با چهره ای مستاصل میگوید: میبینی که ، گرفتارم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

خواب

خواب دیدم:

دستت توی دستم بود، روی بام یک آسمان خراش، هر دو به روبرو خیره بودیم، دویدیم سمت لبه بام، من با تمام سرعتم میدویدم، تو میخندیدی، نگاهت کردم باد لای موهای تو میپیچید من ایستادم به تو خیره شدم ولی تو همچنان دست در دست من میخندیدی و با سرعت میدویدی و تو چقدر زیبا شده بودی، به لبه ی بام که رسیدیم تو ناگهان رنگ شدی، قرمز و سبز تیره در هم آمیخته و رها شدی به آسمان مثل جوهر خودنویس روی کاغذ سیاه، من اما از لبه ی بام سقوط کردم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

کوچ

پدرم میگفت: ما اهل کوچ نبودیم، یک روز در روستای ما یک دختر چهار ساله گم شد، هم بازی هایش میگفتند یک چوب برداشت و خواست برای ما خدارا بکشد، سر چوب را گذاشت روی زمین و شروع کرد به کشیدن خدا، همینجور کشید و رفت و رفت تا گم شد، چند شبانه روز در بیایانها و کوههای اطراف روستا دنبالش گشتند اما پیدا نشد، بالاخره همه تصمیم گرفتند بارکنند و دنبال خطی که دخترک کشیده بروند تا پیدایش کنند و اینطور شد که ما سالها است از جایی به جایی کوچ کردیم...

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

آنِ دوستی

 زمان با گذشتن ؛ مدت ها با طولانی شدن نه دوستی ها را محکمتر میکنند نه دوستی هارا خراب میکنند.
آن چیزی که میسازد و خراب میکند، چیز دیگری است،زمان و زمانه بی تقصیرند.
من اسمش را میگذارم "آنِ دوستی"
آنِ دوستی را دردهای مشترک میسازند. شاید در اولین برخورد کتاب توی دستش، خواننده محبوبش، شعری که زمزمه میکند یا حتی حرفی که باید بزند اما نمیزند و فقط نگاه میکند.

 

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

تو

خدا برای جاذبه ای که در تو است فکری نکرده بود ، خدا فقط تو را آفرید. مثل اینکه فقط گردش حول یک محور را آفرید و برای نیروی گریز از مرکز فکری نکرده بود.

این طبیعی ی گردش حول یک محور است که گریز از مرکز داشته باشد. این طبیعی ی تو است که برای من جذابی.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

مستاجری

مستاجری دردی است که خدا برای برگزیدگان خود میخواهد. حرف آخرم را همین اول به صراحت تمام گفتم.

آدمی وقتی شبها در نور آتش روی دیوارهای غارش نقاشی میکرد، فقط در فکر یک طرح جدید برای کاغذدیواری خانه اش نبود، آن خط های درهم که شمایل حیواناتی که خورده بود را درست میکرد کم کم او را به فکر وامی داشت اما او بیخیال این فکر ها میشد و نهار ظهرش را نقاشی میکرد و بعد میرفت در کانون گرم خانواده و همینجور جوجه آدمها زیاد شدند، اول برای دیوارها طاقچه درست کرد بعد فهمید این وضعیت کفاف جوجه آدمهایش و حتی جوجه آدمهای همسایه که معلوم نیست چرا شبها را اینجا سر میکنند نمیدهد، پس شروع کرد اتاق درست کند و همینجور ساخت و رفت تا همه ی دغدغه اش شد همین لانه ساختن. از آن روز آدمی تا حالا توی فکر یه سقفه.

یکی کمه؟ اگر به یکی راضی بودیم الان نباید یکی صاحب خانه ها باشد و یکی مستاجر.اجراه نشینی و مستاجر و صاحب خانه همه اینها زاییده غده ی سرطانی طمع انسان است، اگر من به یکی خودم قانع بودم لازم نبود تو آن یکی دیگرم را از من اجراه کنی و این زیاده خواهی آنقدر رسمی شده که دیگر معمولی و به جا است.

من یک مستاجری هستم که تازه قراردا اجاره ام را تمدید کردم ، قراردادی که مرا مجاب کرده بیشتر از سال قبل به صاحبخانه عزیزم پول بدهم، پس طبیعی است که نسبت مسئله مستاجری نظر مثبتی نداشته باشم.

1393/11/04

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

چقدر سخته

چقدر سخته یا من دارم سخت میگیرم؟

باید یک چالش راه بیندازم به اسم #نوشتن_اولین_ پست. مدام جمله ها را مینویسم و پاک میکنم.

از اینجا شروع میکنم:

این اولین نوشته من در جایی است که فکر نمیکنم کسی بخواندش، ته دلم دوست ندارم کسی بخواندش.

اول وبلاگ مینوشتم آنهم غیر حرفه ای بعد رفتم سمت شبکه های اجتماعی، جایی که بدون چندان فکری مینویسی و بعد عده ای بدون چندان تاملی میخوانند و زود بازخوردها را میبینی.

میخواهم اینجا برای خودم بنویسم، از فیلمهایی که دیدم، از کتابهایی که میخوانم، عکسهایی که گرفتم، و روزمرگی هایی که مهم هستند و باید جایی ثبت شوند،

میتوانستم اینهارا جایی توی لپ تاپم ذخیره کنم اما خواستم اینجا باشد تا هم منظمتر باشد و هم در دست رس و اگر روزی خواستم کسی دیگر بخواندش بتوانم راحت در اختیارش بگذارم.

به امید روزهای خوب، روزهایی که بخوانم و ببینم و بنویسم.

 

 

  • سید مصطفی میرخلیلی