روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هانی شخصیت راوی رمان "عشق و چیزهای دیگر" جایی می­ گوید: پرستو می­ خواست زندگی کند.

هانی دیوانه­ وار عاشق پرستو است  و همه­ ی زندگی­ اش با پرستو معنی می­ شود، پرستو هم هانی را دوست دارد اما زمانی پرستو هانی را رها می­ کند تا با خواستگار دیگرش ازدواج کند. چون پرستو برای ازدواج و تشکیل زندگی مشترک فقط عشق را کافی نمی­ داند.

{برای زندگی مشترک عشق کافی نیست} و {پرستو می­ خواست زندگی کند}

پرستو می­خواست زندگی کند جمله­ ای است با چهار کلمه اما دریایی است از استدلال­ ها و تردیدها و گویای نوعی نگاه به زندگی. گویا عشق و زندگی نه دو روی یک سکه که دوراهی است که وقتی برای زندگی مشترک تصمیم می­ گیریم روبروی ما است.

اینکه بخواهید عاشقی کنید. خب این چاشنی عشق زمانی از بین می­ رود یعنی به مرور کم ­رنگ و کم­ رنگ­ تر می­ شود در کش و قوس­ های زندگی در روزمرگی و در این خوره­ ی عادت که به جان هرچیز تازه­ ای می­ افتد و نابودش می­ کند. درست مثل اثر یک عطری خوش که کم ­کم از بین می­ رود، مثل دریاچه­ ای که می­ خشکد، مثل جنگلی سبز که خزان می­ گیرد و مثل منظره ­ی دریا که دیگر برای ماهیگیر زیبایی ندارد.

یا اینکه می ­خواهید زندگی کنید؟ شاید عاشقانه نیست اما می­ توان روی آن حساب کرد. هرچیزی که عشق ندارد این دارد و از همه مهم­ تر ثبات و دلیلی عاقلانه پشت آن است. جواب یک چرای مستحکم است که می ­توان به آن رجوع کرد و سختی­ ها را با آن رد کرد.

این دوراهی رابطه مستقیم دارد با کسی که برای ادامه­ ی زندگی انتخاب م ی­کنید و هدفی که برای آینده خودتان تصور کرده­اید.

پرستو می ­خواست زندگی کند ، می­ توانید بجای پرستو هر اسم دیگری را قرار دهید. این روزها خیلی­ ها می­ خواهند زندگی کنند و حرجی به آنها نیست همان­قدر موجه هستند که کسانی که می ­خواهند عاشقی کنند موجه و مقبولند و فکر نمی­ کنم هیچکدام این راه­ ها بر دیگری ترجیح داشته باشد.

تا زمانی خواستم عاشقی کنم اما آخر به سمتی رفت که فهمیدم باید زندگی کنم برای همین وقتی می ­شنوم که پرستو می­ خواست زندگی کند به او حق می ­دهم. همه باید زندگی کنیم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۰
  • ۰

سال بلوا

سال بلوا

سال بلوا/ عباس معروفی/ نشر ققنوس/ چاپ شانزدهم 1396

زن محور اصلی سال بلوا است. اینکه داستان سال بلوا چیست را بروید بخوانید، این درست نیست که من اینجا داستان را تعریف کنم یا چکیده­ ای از آن را بیاورم. اما اگر بخواهم بگویم چه چیز در انتظار شما است باید بگویم زن ایرانی در شهری کوچک در زمانه­ ی جنگ جهانی دوم و حکومت رضاشاه روایت می­شود با همان نثر عباس معروفی که داستان­های مختلف را درهم می­تند، همان جابه­ جایی­ های زمانی، و شخصیت­هایی که آنقدر خوب توصیف می­شوند که در ذهن باقی می­مانند. معروفی در این رمان از اسطوره­ها و قصه­ های کهن هم یاد می­کند، اشاره ای به داستان سیاوش دارد و افسانه­ ی مرد زرگر و دخترپادشاه را هم آورده است.

رمان دو راوی دارد – یکی خود شخصیت اصلی داستان(نوش­آفرین) و دیگری نویسنده - که هر فصل از رمان توسط یکی از آنها روایت می­شود و هرکدام تکه ­هایی از داستان را روشن می­کنند. البته فصل­هایی را که راوی نوشافرین است بیشتر از ذهن او و مرور خاطراتش روایت می­شود.

نوشافرین در آن زمان درست میانه­ ی زندگی است یعنی میان عشق و نفرت، زندگی مشترک، مذهب، آشوب، هرج و مرج اجتماعی و مرگ که چهره همه ­ی این­ها خیلی مردانه است.

 " صدای گریه‌ی زنی را می‌شنیدم که از سرما و گرسنگی، یا شاید از تنهایی بر سومین پله‌ی خانه‌ی پدرش مانده بود، گاهگداری برمی‌گشت پشت سرش را نگاه می‌کرد و باز به تلاشش ادامه می‌داد. انگشت‌های پاهاش یخ زده و رفته رفته ریخته بود، انگار از جذامی سرد پوسیده باشد. با موهایی سفید و زرد، مثل کاکل ذرت که شانه نخورده و بیمعنا این طرف و آن طرف صورتش را گرفته بود، با دست‌هایی ترک‌خورده، صورتی سرمازده و چشم‌هایی پر اشک، تنها به اتکای یادش زنده بود. و حالا که نمی‌توانست از پله‌های خانه‌ی پدرش بالا برود، گریه می‌کرد.تا مرا دید گفت: خدا خیلی به ما رحم کرد."

سال بلوا از آن کتاب­هایی است که وقتی تمامش کنید دردی به سراغتان می ­آید و فکری شما را رها نمی ­کند.

بعد از خواندن این رمان به این فکر می ­کردم که جایگاه زن هفتاد سال پیش در اجتماع و حتی در پیشگاه خودش با زن الان چه تفاوت ­هایی کرده است و این تفاوت چقدر به نوع نگاه مردان به زنان مربوط است؟

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۰
  • ۰

چه کسی باور می­کرد که صداها، طعم­ها، بوها و تصویرها هم قدیمی شان،آن سال­های دورشان زیباتر، خوش­طعم­تر و خوش­بوتر باشند!؟

-صدای رعد

-و ناگهان شر شر باران

-بوی خاک نمناک

-صدای مردی که خیس و آبچکان وارد خانه می­شود و می­گویید: "اوه عجب باران تندی"

-صدای زنی که کنار پنجره نشسته است. به کوچه نگاه می­کند و می­گوید: "عجب بارانی"

-برگ­های درخت چنار که با قطره ­های باران بازیشان گرفته است

-صدای ترق ترق چوب­ها در بخاری چوبی

-صدای قل قل کتری روی بخاری

-طعم یک استکان چای داغ

-صدای باران روی چتر

-زیر باران منتظرش ماندن

پ.ن: حتما صداها، طعم­ها، بوها و تصویرهای بیشتری را سراغ دارید از آن سالهای دور که چیزی را برای شما تداعی می­کند. آن­ها را به یادآورید.

  • سید مصطفی میرخلیلی