روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۲۵ مطلب با موضوع «این عمر که میرود» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

زیر آبی پهناور

زیرِ آبیِ پهناور؛ آشوبی که من است.

می‌دانستید زیر اقیانوس یک رودخانه در جریان است؟ درست در زیر آبیِ پهناورِ اقیانوس منجمد شمالی رودخانه‌ای به عمق سی متر درجریان است.‌


در فیلم تلقین دام کاب با بازی دی‌کاپریو یک فرفره‌ی فلزی را می‌چرخاند تا بفهمد الان در عمق تلقین و خیال درون است یا در دنیای واقعی‌ست؟ و این فرفره اگر از چرخیدن بایستد، او این بیرون است.‌


هر روز که از خواب برمی‌خیزم خودم را می‌اندازم وسط این به اصطلاح دنیای واقعی، بدون استثناء این کار هرروزِ من است با این خیال که این دنیای واقعی، جهانِ پر تلاطمی‌ست.‌
اما دلم می‌خواهد و لازم است یک روز بیدار نشوم، با چشم‌های بسته دستهایم را از دوطرف کامل باز کنم و از پشت خودم را از لبه‌ی این دنیای واقعی پرت کنم داخل این اقیانوس درون. آن لایه‌ی پهناورِ آبی را رد کنم و برسم به آن تلاطم به آن آشوب، به همه‌ی آنها که در درون من می‌خروشند. میان همان جایی که اتفاقا آنجا واقعی است. آنجا من است با همه‌ی دردها، علاقه‌ها، عشق، خانواده، شک‌ها و تردید‌ها، گذشته، کودکی، حتی آینده و پیری، شکست‌ها و شادی‌ها، غم‌ها، اشک‌ها، آنجا که همه‌ی من است. آنجا که بهترین کلمه برای توصیفش آشوب است، آشوبی که همیشه زیر یک لایه‌ی آبیِ پهناور پنهان است و من همیشه هرروز صبح و شب ترسیده‌ام، ترسیده از اینکه با این آشوب که من است، که خودِ من است روبرو شوم.‌
میان آن رودخانه‌ی زیر اقیانوس چشمهایم را باز کنم و فرفره‌ی فلزی‌ام را بچرخانم و هیچ‌وقت از چرخیدن بازنماند.‌

 

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۰
  • ۰

باز بسم الله الرحمن الرحیم

قریب به هفت ماه پیش شغلم و همه ­ی افکاری که برای آینده ­ی زندگی ­ام داشتم را رها کردم و از شهری که در آن ساکن بودم مهاجرت کردم به شهر دیگری تا درس بخوانم. درس بخوانم یعنی مدرک­های درسی ­ام را کامل کنم.

شغل بدی نداشتم و آینده ­ی بدی در انتظارم نبود، ولی ظاهرا به همان که بودم راضی نبودم و بدتر اینکه فکر می ­کردم ده سال بعد هم همان خواهم بود، بی هیچ تغییری.

این تحول در من درست وقتی اتفاق افتاد که شرایط اقتصادی کشور شد این قاراش ­میشی که خودتان بهتر از من می ­دانید. من هستم و بی­ پولی و اجاره­ مسکن و هرچه خرج برای اداره ­ی یک زندگی یک­ نفره است. یعنی حداقل ­های خرج برای یک زندگی یک ­نفره.

هنوز درست این شرایط تغییر در زندگی و مهاجرت به شهر دیگر را برای خودم هضم نکرده بودم که یک عشق نهفته در وجودم دوباره سرباز کرد، عشقی با قدمت 10 ساله و حالا می ­خواهم سر نخ این را هم بگیرم تا به نتیجه برسد.

چرا این­ ها را برای شما می­ گویم؟ خودم هم نمی ­دانم و حتی مطمئن نیستم به درد شما بخورد. ولی برای خودم خوب است که بنویسم یعنی مطمئنم نوشتن این متن بیشتر از اینکه به درد کسی بخورد برای خودم لازم است. شاید چون نمی ­خواهم این شرایط درهم و برهم را هیچوقت فراموش کنم.

همه ­ی ما درگیر مسایلی بوده­ ایم و یا هستیم که وقتی در آن به سر می­بریم پیچیدگی ­هایش سردرگم­ مان کرده و برای­ مان خیلی سخت به نظر رسیده، اما وقتی تمام شده و شاید چندسال بعد به آن نگاه کرده­ ایم تازه متوجه شده ­ایم که چقدر ساده بوده است.

من این­ ها را می­نویسم برای آن روزی که فکر می­کنم این روزها و مشکلاتش اصلا سخت و پیچیده نبوده است.

من این­ها را می­نویسم چون ایمان دارم که این شرایط روزی به سامان می­رسد.

من این­ها را می­نویسم برای آن روزی در آینده، که فکرمی­کنم همین الان سخترین روزهای زندگی­ ام است.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۰
  • ۰

هانی شخصیت راوی رمان "عشق و چیزهای دیگر" جایی می­ گوید: پرستو می­ خواست زندگی کند.

هانی دیوانه­ وار عاشق پرستو است  و همه­ ی زندگی­ اش با پرستو معنی می­ شود، پرستو هم هانی را دوست دارد اما زمانی پرستو هانی را رها می­ کند تا با خواستگار دیگرش ازدواج کند. چون پرستو برای ازدواج و تشکیل زندگی مشترک فقط عشق را کافی نمی­ داند.

{برای زندگی مشترک عشق کافی نیست} و {پرستو می­ خواست زندگی کند}

پرستو می­خواست زندگی کند جمله­ ای است با چهار کلمه اما دریایی است از استدلال­ ها و تردیدها و گویای نوعی نگاه به زندگی. گویا عشق و زندگی نه دو روی یک سکه که دوراهی است که وقتی برای زندگی مشترک تصمیم می­ گیریم روبروی ما است.

اینکه بخواهید عاشقی کنید. خب این چاشنی عشق زمانی از بین می­ رود یعنی به مرور کم ­رنگ و کم­ رنگ­ تر می­ شود در کش و قوس­ های زندگی در روزمرگی و در این خوره­ ی عادت که به جان هرچیز تازه­ ای می­ افتد و نابودش می­ کند. درست مثل اثر یک عطری خوش که کم ­کم از بین می­ رود، مثل دریاچه­ ای که می­ خشکد، مثل جنگلی سبز که خزان می­ گیرد و مثل منظره ­ی دریا که دیگر برای ماهیگیر زیبایی ندارد.

یا اینکه می ­خواهید زندگی کنید؟ شاید عاشقانه نیست اما می­ توان روی آن حساب کرد. هرچیزی که عشق ندارد این دارد و از همه مهم­ تر ثبات و دلیلی عاقلانه پشت آن است. جواب یک چرای مستحکم است که می ­توان به آن رجوع کرد و سختی­ ها را با آن رد کرد.

این دوراهی رابطه مستقیم دارد با کسی که برای ادامه­ ی زندگی انتخاب م ی­کنید و هدفی که برای آینده خودتان تصور کرده­اید.

پرستو می ­خواست زندگی کند ، می­ توانید بجای پرستو هر اسم دیگری را قرار دهید. این روزها خیلی­ ها می­ خواهند زندگی کنند و حرجی به آنها نیست همان­قدر موجه هستند که کسانی که می ­خواهند عاشقی کنند موجه و مقبولند و فکر نمی­ کنم هیچکدام این راه­ ها بر دیگری ترجیح داشته باشد.

تا زمانی خواستم عاشقی کنم اما آخر به سمتی رفت که فهمیدم باید زندگی کنم برای همین وقتی می ­شنوم که پرستو می­ خواست زندگی کند به او حق می ­دهم. همه باید زندگی کنیم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۰
  • ۰

چه کسی باور می­کرد که صداها، طعم­ها، بوها و تصویرها هم قدیمی شان،آن سال­های دورشان زیباتر، خوش­طعم­تر و خوش­بوتر باشند!؟

-صدای رعد

-و ناگهان شر شر باران

-بوی خاک نمناک

-صدای مردی که خیس و آبچکان وارد خانه می­شود و می­گویید: "اوه عجب باران تندی"

-صدای زنی که کنار پنجره نشسته است. به کوچه نگاه می­کند و می­گوید: "عجب بارانی"

-برگ­های درخت چنار که با قطره ­های باران بازیشان گرفته است

-صدای ترق ترق چوب­ها در بخاری چوبی

-صدای قل قل کتری روی بخاری

-طعم یک استکان چای داغ

-صدای باران روی چتر

-زیر باران منتظرش ماندن

پ.ن: حتما صداها، طعم­ها، بوها و تصویرهای بیشتری را سراغ دارید از آن سالهای دور که چیزی را برای شما تداعی می­کند. آن­ها را به یادآورید.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۰
  • ۰

هزار تومان

هو الرزاق

داشتم خریدهایم را حساب می­ کردم که پیرزنی تقریبا 50 ساله که ظاهری نه نامرتب، اما لباس­ های کهنه به تن داشت و یک جفت دمپایی پلاستیکی به پا، وارد سوپرمارکت شد و از قفسه­ ی بیسکوییت­ ها یک بسته بیسکوییت مادر برداشت و به فروشنده نشان داد و پرسید: «این چنده؟» فروشنده: «هزار تومن».

 بسته بیسکوییت را در قفسه گذاشت و بی هیچ حرفی بیرون رفت. از مغازه که بیرون آمدم دیدم­ش که محکم و سریع در پیاده­ رو قدم برمی­ داشت.

شاید به دیدن نوه­ اش می­ رفت و نمی­ خواست دست خالی باشد.

شاید به جای دوری می ­رفت و از جای دورتری می ­آمد و حالا خواسته بود گرسنگی ­اش را با چیزی ارزان­تر از هزار تومان ساکت کند.

من بیش از این پیش خودم حدسی نزدم چون فرقی نمی­ کرد که بود؟ کجا می­ رفت؟ و بیسکوییت را برای چه می ­خواست؟ چیزی که یقینی است، این است که بیسکوییت هزار تومانی برای او گران بود.

بابت هر هزارتومانی که از روی هوس و یا تجمل خرج کردم شرمنده شدم. مطمئنا اگر از خرج و برج­ های اضافه­ و غیرضروری و الکی زندگیمان کمی کم کنیم و هرچند کم به دیگران کمک کنیم، می­ توانیم جامعه­ ی بهتری داشته باشیم. بدانیم و باورکنیم همه­ ی ما مسؤلیم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۰
  • ۰

بخوانیم

باغ کتاب

 

عادتها را می شود تغییر داد، نگویید دیگر عصر اینترنت و تلگرام و اینستاگرام است و دوره ی کتاب و کتاب خوانی گذشته است.

فقط کمی خواستن می خواهد.

بخواهید و بخوانید.

*عکس از باغ کتاب تهران است جایی که دوست دارم باز هم بروم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۰
  • ۰

حداقل چیزی که فلسفه به من آموخت این است که انسان‌ها در اصل انسانیت و انسان بودن باهم برابرند.

آن چیزی که جاودانه است و از اول خلقت یک انسان بوده و همیشه خواهد بود و فنایی ندارد، روح آدمی، آنکه خدا در انسان دمید در همه ی انسان‌ها برابر است.

حالا این پوسته‌ی ظاهر برای کسی زیبا‌تر و برای کسی زشت‌تر، برای کسی گران‌تر و برای کسی ارزان‌تر، برای کسی سالم‌تر و برای کسی ناقص‌تر، چه اهمیتی دارد!؟

چه کسی گفت زیبایی ارزش است؟

از افکار زشت خودمان بترسیم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

عصر ما

این قرن نه قرن فراموشی خدا است، نه قرن فراموشی انسانیت، نه فراموشی سنت نه بازگشت به سنت است و این زجرهایی که میکشیم هم از هیچکدام اینها نیست.

 

ما حتی یکدیگر را هم فراموش نکرده ایم، عصر گسست ارتباط هم نیست و بلکه با این پیشرفت فناوری و گستردگی راههای ارتباط دیجیتال - که سهل و آسان و در دسترس است - حتی ارتباط ها بیشتر شده است.

فاجعه ی بزرگ این عصر فراموشی خود است، ما خودمان را فراموش کرده ایم.

چند فیلم را برای خودتان دیده اید؟

 

چند کتاب را برای خودتان خوانده اید؟

 

چند نفر را برای خودتان دوست داشته اید؟

 

اصلا چه کاری برای خودمان کردیم؟

عصر اینستاگرام، فیس بوک، توییتر و تلگرام عصر تلاش برای اثبات خود به دیگران است عصری که در رودربایستی دیگران گیر کرده ایم و این هر تلاشی که میکینم را برای خودمان بی خاصیت میکند.

این شبکه های اجتماعی مجازی هم تقصیری ندارند بلکه فقط آنچه در درون بوده است را عیان کرده، ما همیشه در رودربایستی دیگران، سنتها و باورهایمان چنان گیر کرده ایم که هرکار کرده ایم برای خودمان بی خاصیت و برای دیگران بی خاصیت تر بوده است.

بیایید به خودمان برگردیم، بیایید کتابی اگر خواندیم، اگر مسافرتی رفتیم، اگر شعری گفتیم، اگر عکسی انداختیم، اگر راهی رفتیم، اگر عبادتی کردیم اول نیتمان خودمان باشیم بعد عکس اینستاگرام، نقل قول در توییتر، لایک فیس بوک و کلا توجه دیگران و خوشایند و بدآیند آنها.

هرچه میکشیم از فراموشی خود است.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

وا دهید

من اگر فیلسوف معروفی بودم، نظریه میدادم که عشق یکجور وا دادن است، یکجور سهل گرفتن است.

من اگر فیلسوف معروفی بودم در تکمیل نظریه ام میگفتم دوست داشتنی که زندگی را سختتر کند عشق نیست.

در اعمال و رفتار و گفتار کسی که دوستش دارید وا دهید، ساده بگیرید.

 شاید بپرسید چرا؟

پاسخ ساده است، چون عمر دارد میگذرد.

همین چند صباح را در این کشمکش ها سر نکنید.

با دیگران اگر سخت گرفتید ایرادی ندارد چون دیگرانند و آنها را انتخاب نکرده اید که در کنارشان و با حضورشان آسوده باشید اما کسی که دوستش دارید با دیگران فرق می کند چون قرار است با او دیگران را و دغدغه هایی که دیگران درست میکنند را فراموش کنید.

 به او سخت نگیرید باور کنید لازم نیست به او چیزی را بقبولانید، اگر میخواهید در نظر او بزرگ باشید کافی است عشقتان را به او ثابت کنید، ثابت کنید که دوستش دارید و باور داشته باشید که در این میانه چیزی را از دست نداده اید.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

زمین گرد است

زندگی بدون معنویت، مثل این است که به دوردست ترین نقطه خیره شوید، به جایی که آسمان و زمین به هم پیوند میخورند و با خود بگویید من میرم به آنجا، میروم به آخر دنیا، میروم ته دنیا و لب پرتگاه دنیا مینشینم و بعد تصمیم میگیرم که خودم را از آن پرتگاه پرت کنم وسط هیچ یا نه. بعد کوله بارتان را ببندید و همه ی عمر بروید به سمت همان جایی که آسمان به زمین پیوند خورده است و لبه ی پرتگاه دنیا است. چشم دوخته باشید به آخر دنیا و همینطور بروید و بروید...

و معنویت همان است که میگوید: زمین گرد است.

  • سید مصطفی میرخلیلی