روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱
  • ۰

پرواز

خیلی وقت است دیگر کسی هوس نمیکند بر لبه ی پنجره ای که نشسته است، بایستد و بپرد و پرواز کند. خیلی وقت است انسانها پرواز نمیکنند. از وقتی با هم بیشتر رفت و آمد کردند، باهم معاشرت کردند، باهم دست دادند، با هم دوست شدند، با هم کتاب خواندن، فیلم دیدند، موسیقی شنیدندو این با هم بودنها کم کم حس و هوس وخیال و ذوق پرواز را گرفت تا اینکه دیگر پرواز کردن فراموششان شد.

وگرنه قبل از اینها انسانها بر لبه ی بامها و پنجره های خانه هاشان می ایستادند و تا هوس میکردند بی درنگ میپریدند و پرواز میکردند، باد لای موهای بلند زنها میپیچید و  مردها اوج میگرفتند تا آنجا که عرق سردی بر تنشان مینشست از ترس ارتفاع و لذت پرواز.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

موتور

مادرم تا چاله آب را دید گفت: "نرو آقا گیر میکنیم". پدر مثلا چهره اش را مصمم کرد و با یک شوخ طبعی گفت: "غمت نباشه ما توی جنگ سخترهاشو دیدیم" و بعد به موتور یک گاز محکم داد.من دست مادرم را محکمتر گرفتم و سعید هم جای دستش را رو میله ی سایه بان محکم کرد.

از آن روزهایمان موتور پدرم را خوب یادم می آید که یک جور خاصی بود مثل موتورهای دیگر نبود، بیشتر شبیه سه چرخه ها بود، تشکیل شده بود از دو موتور بدون چرخ جلو و فرمان که با اتاقکی به هم وصل شده بودند و چرخ و فرمان به وسط جلوی اتاقک متصل بودند، پدرم مثل مردهای موتورسوار دیگر روی زین موتور نمی نشست، وقتی میخواست جایی برود او را با ویلچرش از پشت موتور هل میدادیم داخل اتاقک و در عقب اتاقک را میبستیم. پدرم دسته های موتورا میگرفت و مادرم مثل مردها هندل میزد و موتور روشن میشد،پدرم معلم مدرسه روستا بود و این متور هرچند ظاهری عجیب داشت اما رفت و آمد در کوچه های خاکی روستا را آسان میکرد، چه خاطره ها که من از آن موتور دارم. وقتی خانوادگی جایی میرفتیم مادرم روی یکی از زینها نیم ور مینشست و من توی اتاقک کنار ویلچر پدر می ایستادم و برادرم هم چون از من بزرگتربود روی زین آن طرف می نشست و مادرم همیشه تاکید داشت که برادرم دستش را به میله ی سایبان بگیرد که خدای ناکرده از موتور بیرون نیوفتد.

به وسطهای چاله ی آب که رسیدیم موتور خاموش شد، یعنی گیرکردیم، چند لحظه هیچ کس چیزی نگفت، پدرم سکوت را شکست و گفت: "سعید بابا بپر در عقب باز کن منو بیارید پایین" این جمله را چنان پدر مصمم و محکم گفت که تا چند لحظه همه فکر میکردیم خودش میتواند تنهایی متور را از گل و آب بیرون بکشد و هیچ کدام حرکتی نکردیم. بالاخره موتور را از چاله آب و میان گل ها خارج کردیم، پدرم از آن طرف چاله دستور میداد و من بر طبق دستورات پدر فرمان موتور را میچرخاندم و مادر و برادرم هم هل میدادند.

در آخر پدرم رو کرد به مادرم و گفت: "خوب شد شاگردهام مارو توی این وضعیت ندیدن" همه بالاخره جایی از لباسهاشان گلی بود الا من، مادرم گفت: "گفتم گیر میکنیم" بعد به من و برادرم اشاره کرد و با لحنی مثلا کنایه آمیز گفت :"این دوتا شاگردهات که دیدن، فردا برای همه کلاس تعریف میکنن"

چیزی که از پیک نیک آن روز توی ذهنم باقی مانده این است که آن روز خوش گذشت و جز داستان موتور پدرم جزئیات بیشتری یادنم نیست. موتوری که برای پدرم پا بود و برای ما سرویس مدرسه و برای مادرم وسیله نقلیه خانواده.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

روز تولد

اوایل شهریورماه یادم بود که شهریور ماه است و من متولد این ماه هستم، ولی درست شبِ روز تولدم به هر چیزی فکر میکردم الّا اینکه فردا تولد من است.

دیدم پیام داده و تولدم را تبریک گفته است.

تشکر کردم و اعتراف کردم که حتی با اینکه چند روز پیش به مناسبتی کارت ملی را خوب نگاه کردم که بالاخره ببینم متولد 30 شهریور هستم یا مثل باقی امثال خودم متولد 31 شهریور ماه ثبت شده ام، باز حواسم نبوده که فردا تولدم است و غافلگیرم کرده.

برای متولدین شهریور ماه تا زمانی که ثبت احوال و زایشگاه ها دستشان را در یک کاسه نکرده بودند و شناسنامه ها به میل والدین و بر اساس اقتضائات عرف منطقه و شرایط جوی و جغرافیایی صادر میشدند، همیشه یک سوال بزرگ مانند ابری بالای سرشان حضور دارد.

دقیقش چه روزیه؟

گفتم: نمیدونم

اگر کمی به این معتقد باشید که روز و ماه تولد میتواند در شخصیت و خلق و خوی شما تاثیر داشته باشد یا توانایی هست که بر اساس ماه تولدتان آینده را برای شما روشن کنند، و از طرفی متولد شهریور باشید که شاید بهترین اسم برایش ماهِ دروغ تولد است نه ماه روزِ تولد، حتما زمانی به صرافت این میافتید که بدانید دقیقا چه روز و ماهی به دنیا آمده اید.

برای من روز تولد بیش از یک بخش از اطلاعات سجلی نیست، برای این است که بالاخره روزی باشد تا بانکها تبریک بگویند و همراه اول یک روز مکالمه درون شبکه رایگان بدهد و اگر کسی حواسش به تو است تبریکی بگوید و شاید سالهای دیگر کادو هم بخرد و اینگونه که باشد واقعا چه فرقی میکند که روز تولد چه روزی است و به نظرم بهترین روز همان است که به صورت رسمی در شناسنامه درج شده و میتوان همه جا با مستنداتش ارائه داد.

30 شهریور. و ممنونم از مامور ثبت احوالی که آمد روستای ما و در خانه پدربزرگم برای من که نمیدانم دقیقا آن موقع چند وقتم بوده است تعیین کرد که متولد سی شهریور هستم و درایت این را داشت که ننویسد سی و یک شهریور چون خیلی تابلو بود.

تولدم مبارک.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

باز پاییز

پاییز که می آید

یعنی میشود باز عاشقی کرد

یعنی سیب قرمز هست

خنکای نسیم شبانه هست

باران

رقص برگها

رنگها

قرمز، زرد و نارنجی هست.

شاید منکه از گرمای هوا فراری ام همین خنکای شبانه مرا شیفته ی پاییز کرده است، اما پاییز برگریزان و بارانهای شلخته دارد و شبهای بلند و خلوتش بیشتر فرصت درخود فرو رفتن را میدهد.

پاییز عاشقانه است من از خودم نمیگوییم همین دودلی هوا در روزهای پاییزی بین گرمی ظهر و سردی شبها شهادت میدهد، گاهی بارانی و غمگین، گاهی رقصان مثل برگهای رنگارنگ میان باد، عطر نرگسها، همه ی اینها شهادت میدهند پاییز عاشقانه است.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

صبح پنج شنبه

امروز ساعت پنج صبح وقتی اتومبیل سواری از فرط سنگینیِ صندق عقب و نرمی کمکفنرهایش پستی  و بلندی های کوچه را به گونه ای اغراق آمیز با تکانهای بالا پایین نشان میدادند، محمد طاها خواهرزاده ی 7 ساله ام از پشت شیشه عقب ماشین دست تکان میداد و من به سرهنگ آئورلیانوبوئندیا فکر میکردم که مقابل جوخه اعدام ایستاده بود و خاطره اولین باری را به یاد میآورد که پدرش او را با یخ آشنا کرد و ماکوندو هنوز چند خانه کاهگلی بیشتر نبود.

به او فکر میکردم که نه جنگ، نه جوخه های اعدام، خودکشی و حتی زنبارگی نتوانست بکشدش اما تنهایی او را کشت. 

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

تو

تو، تو و تو!

تویی که حتی دیگر نمیدانم نقطه آغازی برای من یا پایان، حتی چند روزی خودم را و دلم را مشغول چیزهای دیگر میکنم اما باز همه چیز به تو ختم میشود و باز همه چیز از تو شروع میشود.

به هرچه عقبتر هم فکر میکنم باز این شروع و پایان به تو هست و من الان دیگر نمیدانم اول توبودی و بعد من عاشقت شدم یا من عاشقت شدم و بعد توبودی یا هر چیز دیگر، فقط میدانم تا بوده تو هم بوده ای، یک جور حضور اساطیری!

خلاصه اش تو هروقت بوده و هرجایی که بوده است، من نمیدانم کی و کجا، مرا و دلم را و ذهنم را و وجودم را قبضه کرده ای.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

 

 

dar donyaye to

در دنیای تو ساعت چند است؟

عشق یک طرفه نوستالژی ده ی شصت است همانطور که الان دوره ی عاشق و فارغ شدنهای مداوم و پشت سر هم است.

برای همه زمانی بوده است که دلداده ی کسی بوده ایم، یک او. او که خبر از دل باختگیمان نداشته است، او که جرات ابراز عشقمان را نداشته ایم، او که حتی نگاهمان نمیکرد اما ما به دیدن گاه گاهش راضی بودیم، او که مدام دور و برش موس موس نمیکردیم، چت نمیکردیم، قرار نمیگذاشتیم، پارک و سینما نمیرفتیم اما سعی میکردم از خیلی چیزهای زندگی اش خبر داشته باشیم. از چیز هایی که دوست داشت و دوست نداشت و همیشه میخواستیم شبیه دوست دانشتنی هایش باشیم.

عشق یک جور مرگ است، خودت را میکشی و بعد کسی را خلق میکنی، آنگونه که پسند معشوق باشد. حالا تصور کنید این مرگ در وجود کسی اتفاق می افتد که درگیر یک عشق یکطرفه است چقدر سخت است که بداند او چه دوست دارد!

زمان در دنیای عاشق یکطرفه همیشه صرف این میشود که بداند او چه دوست دارد؟ شاید اصلا تفسیر زندگی از یک عاشق یکطرفه همین یک جمله باشد " زندگی از نگاه او چگونه است" و بزرگترین سوال زندگی اش این است که "چگونه زندگی را برای او شیرین تر کنم"، سر در آوردن از دنیای ذهنی معشوق یکطرفه بزرگترین رسالت عاشق یکطرفه است.

در دنیای تو ساعت چند است جدای از بازی بسیار خوب علی مصفا و موسیقی و قابهای تصویر خوبش روایت یک عشق یکطرفه صادق و ساده و محکم است.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

غم

این یک شایعه نیست، درست است من گاهی به غم احتیاج دارم. خودتان هم میدانید چون شما هم گاهی میخواهید غمگین باشید. شاید گریه هم کردم ولی بغض حالم را بهتر میکند وقتی پشت گلو نگهش میدارم، وقتی به چشم ها فشار می آورد و اشک حتی تا روی چشم هم می آید و کافی است پلکهارا ببندم و بغلطد پایین.

غم را نمیشود جدا کرد نباشد حتما چیزی کم است، لازم است. کسی گفته بود آدمهایی که با آنها گریه کرده ای را فراموش نمیکنی. چه چیز مثل غمگینی و گریه آدم را خالی میکند؟

غم ها و گریه ها شروع دوباره اند یک جور نو شدن دارند.

خلاصه غم بهار است.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

خاله پدرم

پدرم یک خاله داشت، پیرزن خدا بیامرز هروقت ما را میدید که مشغول بازی هستیم میگفت: خاله هروقت بیکار شدید بخوابید.
عجیب بود ،دیگران نصیحت میکردند درس بخوانید، کارکنید، ول نچرخید و...، وآن وقت پیرزن میگفت بخوابید!
به مادرم گفتم چرا اینجوری میگوید؟ مادرم میگفت از بس اینها توی بچگی سختی کشیدن. بعد مادرم تعریف میکرد که مادربزرگم خدابیامرز از یک و نیم ساعت قبل از اذان صبح بیدار بوده و برای پختن نان خمیر میکرده ، بعد وقت آماده کردن کاه و یونجه  ی گوسفندها بوده. مادرم میگفت وقتی ما بیدار میشدیم نماز میخواندیم و بعد نان داغ و صبحانه و بعد هم مادربزرگ مشغول دارقالی میشده.همان اول صبح یک تیکه گوشت و یه مشت نخود میریختند توی زودپز و تا ظهر فِس فِس میکرده، منم از فس فس دیگ خوشم می آید. الان هم مادرم از بوی بخارهایی که فس فس میکنند میفهمد آبگوشت کی آماده است.
به زمستان و تابستان کارهای روزانه فرق میکرده، آخرهای زمستان و بهار و تابستان کاشت و داشت و برداشت است و پاییز و زمستان آماده سازی و فروش. مادرم میگفت شبهای زمستان برای ما صدای تق تق سنگ بود و دسته هاونگ، مینشستند پای یک کوه بادام و دانه دانه بادامها را میشکستند، چون مغز بادام ارزش بیشتری داشته است و عمده این فعالیتها که کار خانه محسوب میشده به عهده ی زن و دختر خانه بوده است و مردها و پسرها کارهای دیگری داشتند.
اینجور که مادرم میگفت از یک و نیم ساعت قبل اذان صبح بیدار نمیشدند که سحرخیز باشند یا ورزش کنند یا به تهجد و عبادت بپردازند بلکه همین یک و نیم ساعت را هم که از شب میدزدیدند و به روز اضافه میکردند خودش یک و نیم ساعت بوده، بلکه روزها زمان کم بوده، بلکه آن هفده -  هجده ساعتی که بیدار بودند برای کارهاشان زمان کم بوده است.
خاله ی پدرم خدابیامرز یک خصوصیت دیگر هم داشت، از دختر بدش می آمد، وقتی کسی از اقوام دختر به دنیا میآورده خوشش نمی آمده و به نوزاد بد و بیراه میگفته.
حالا من صبح جمعه اول پنج روز تعطیلی یاد حرف خاله ی پدرم افتادم که نصیحت میکرد هروقت بیکار شدید بخوابید.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

ماهی قرمز

بوی عید، بویِ زندگی کوتاه اما پر از اضطراب ماهی های قرمزه.

 

  • سید مصطفی میرخلیلی