روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۸ مطلب با موضوع «شبه داستان» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

قرص های لعنتی گیجت میکردند، گاهی از قرص خوردن ات وحشت میکردم، مشت مشت قرص میخوردی مثل ما که نخودچی میخوردیم. بعد که قرصها را میخوردی می افتادی گوشه ی اتاق، خواب نبودی ولی بیشتر از یک آدم خواب هم کاری از دستت بر نمی آمد، گاهی میدیدم که چشمانت باز است و نگاه میکنی اما هیچ تکانی نمیخوردی، فقط نگاه میکردی. باورم نمیشد آن هیولایی که تا نیم ساعت قبل بخاطر اینکه داروهایش دیر شده به ما و مادر حمله ور میشد و زیر مشت و لگدمان میگرفت الان حتی نمیتواند سرش را روی بالشت بچرخاند یا حتی دهانش را ببندد که آب دهانش بالشت را خیس نکند.

بیشتر وقتها یک طرف اتاق خوابیده بودی و فقط نگاه میکردی، چون ما همیشه مراقب بودیم داروهایت دیر نشود.خیره خیره به ما نگاه میکردی و من میترسیدم مستقیم به چشمانت نگاه کنم اما هیچ وقت از جلوی چشمانت کنار نمیرفتم وقتی قرص ها را خورده بودی و گوشه ی خانه مثل شیری که تیر بی حسی خورده است افتاده بودی،عمدا جایی مینشستم و مشغول کاری میشدم تا بتوانی خیره خیره نگاهم کنی چون در آن نگاهها حس پدری و پسری را حس میکردم، در آن نگاه های خیره همان حرفهایی را میشنیدم که پدران دیگران به بچه هایشان میگویند و من هم دوست داشتم از تو بشنوم، با همان نگاههای خیره کارها ی خوبم را تشویق میکردی و نوازشم میکردی با همان نگاههای خیره وقتی دعوایم میشد سرزنشم میکردی، با همان نگاههای خیره مرد شدن را یادم میدادی، محبت میکردی و خلاصه پدری میکردی.

حالا تو رفته ای و عنوان هر دوی ما عوض شده، تو دیگر جانباز اعصاب و روان نیستی عنوانت کوتاه تر شده است، شهید. و من دیگر پدر هستم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

موتور

مادرم تا چاله آب را دید گفت: "نرو آقا گیر میکنیم". پدر مثلا چهره اش را مصمم کرد و با یک شوخ طبعی گفت: "غمت نباشه ما توی جنگ سخترهاشو دیدیم" و بعد به موتور یک گاز محکم داد.من دست مادرم را محکمتر گرفتم و سعید هم جای دستش را رو میله ی سایه بان محکم کرد.

از آن روزهایمان موتور پدرم را خوب یادم می آید که یک جور خاصی بود مثل موتورهای دیگر نبود، بیشتر شبیه سه چرخه ها بود، تشکیل شده بود از دو موتور بدون چرخ جلو و فرمان که با اتاقکی به هم وصل شده بودند و چرخ و فرمان به وسط جلوی اتاقک متصل بودند، پدرم مثل مردهای موتورسوار دیگر روی زین موتور نمی نشست، وقتی میخواست جایی برود او را با ویلچرش از پشت موتور هل میدادیم داخل اتاقک و در عقب اتاقک را میبستیم. پدرم دسته های موتورا میگرفت و مادرم مثل مردها هندل میزد و موتور روشن میشد،پدرم معلم مدرسه روستا بود و این متور هرچند ظاهری عجیب داشت اما رفت و آمد در کوچه های خاکی روستا را آسان میکرد، چه خاطره ها که من از آن موتور دارم. وقتی خانوادگی جایی میرفتیم مادرم روی یکی از زینها نیم ور مینشست و من توی اتاقک کنار ویلچر پدر می ایستادم و برادرم هم چون از من بزرگتربود روی زین آن طرف می نشست و مادرم همیشه تاکید داشت که برادرم دستش را به میله ی سایبان بگیرد که خدای ناکرده از موتور بیرون نیوفتد.

به وسطهای چاله ی آب که رسیدیم موتور خاموش شد، یعنی گیرکردیم، چند لحظه هیچ کس چیزی نگفت، پدرم سکوت را شکست و گفت: "سعید بابا بپر در عقب باز کن منو بیارید پایین" این جمله را چنان پدر مصمم و محکم گفت که تا چند لحظه همه فکر میکردیم خودش میتواند تنهایی متور را از گل و آب بیرون بکشد و هیچ کدام حرکتی نکردیم. بالاخره موتور را از چاله آب و میان گل ها خارج کردیم، پدرم از آن طرف چاله دستور میداد و من بر طبق دستورات پدر فرمان موتور را میچرخاندم و مادر و برادرم هم هل میدادند.

در آخر پدرم رو کرد به مادرم و گفت: "خوب شد شاگردهام مارو توی این وضعیت ندیدن" همه بالاخره جایی از لباسهاشان گلی بود الا من، مادرم گفت: "گفتم گیر میکنیم" بعد به من و برادرم اشاره کرد و با لحنی مثلا کنایه آمیز گفت :"این دوتا شاگردهات که دیدن، فردا برای همه کلاس تعریف میکنن"

چیزی که از پیک نیک آن روز توی ذهنم باقی مانده این است که آن روز خوش گذشت و جز داستان موتور پدرم جزئیات بیشتری یادنم نیست. موتوری که برای پدرم پا بود و برای ما سرویس مدرسه و برای مادرم وسیله نقلیه خانواده.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

خاله پدرم

پدرم یک خاله داشت، پیرزن خدا بیامرز هروقت ما را میدید که مشغول بازی هستیم میگفت: خاله هروقت بیکار شدید بخوابید.
عجیب بود ،دیگران نصیحت میکردند درس بخوانید، کارکنید، ول نچرخید و...، وآن وقت پیرزن میگفت بخوابید!
به مادرم گفتم چرا اینجوری میگوید؟ مادرم میگفت از بس اینها توی بچگی سختی کشیدن. بعد مادرم تعریف میکرد که مادربزرگم خدابیامرز از یک و نیم ساعت قبل از اذان صبح بیدار بوده و برای پختن نان خمیر میکرده ، بعد وقت آماده کردن کاه و یونجه  ی گوسفندها بوده. مادرم میگفت وقتی ما بیدار میشدیم نماز میخواندیم و بعد نان داغ و صبحانه و بعد هم مادربزرگ مشغول دارقالی میشده.همان اول صبح یک تیکه گوشت و یه مشت نخود میریختند توی زودپز و تا ظهر فِس فِس میکرده، منم از فس فس دیگ خوشم می آید. الان هم مادرم از بوی بخارهایی که فس فس میکنند میفهمد آبگوشت کی آماده است.
به زمستان و تابستان کارهای روزانه فرق میکرده، آخرهای زمستان و بهار و تابستان کاشت و داشت و برداشت است و پاییز و زمستان آماده سازی و فروش. مادرم میگفت شبهای زمستان برای ما صدای تق تق سنگ بود و دسته هاونگ، مینشستند پای یک کوه بادام و دانه دانه بادامها را میشکستند، چون مغز بادام ارزش بیشتری داشته است و عمده این فعالیتها که کار خانه محسوب میشده به عهده ی زن و دختر خانه بوده است و مردها و پسرها کارهای دیگری داشتند.
اینجور که مادرم میگفت از یک و نیم ساعت قبل اذان صبح بیدار نمیشدند که سحرخیز باشند یا ورزش کنند یا به تهجد و عبادت بپردازند بلکه همین یک و نیم ساعت را هم که از شب میدزدیدند و به روز اضافه میکردند خودش یک و نیم ساعت بوده، بلکه روزها زمان کم بوده، بلکه آن هفده -  هجده ساعتی که بیدار بودند برای کارهاشان زمان کم بوده است.
خاله ی پدرم خدابیامرز یک خصوصیت دیگر هم داشت، از دختر بدش می آمد، وقتی کسی از اقوام دختر به دنیا میآورده خوشش نمی آمده و به نوزاد بد و بیراه میگفته.
حالا من صبح جمعه اول پنج روز تعطیلی یاد حرف خاله ی پدرم افتادم که نصیحت میکرد هروقت بیکار شدید بخوابید.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

به نام خدا

تازه کم کم دارم متوجه گرمای آسفالت خیابان میشوم. نمیدانم چرا از صبح تاحالا به این فکر نکرده بودم که امروز زمین هم داغتر است.آخر به خیلی چیزهای دیگر فکر کرده بودم.اینکه امروز یک روز خاص است.یک روز توی تقویم که هرسال تکرار میشود اما همیشه تازه است.تازه تر از دیروز و روزهای قبل وفردا و روزهای بعد.

هر روز همینجا می ایستم و ماشین ها را نگاه میکنم که تند تند از جلوی من میگذرند وفقط فرصت دارم صدا بزنم یا داد بزنم یا آرام به آنهایی که کنارم ترمز میکنند بگویم: میدون؟

اما امروز چی؟! امروز حتی ماشینی هم داخل خیابان نیست. همه پیاده شده اند.آدمها جای ماشینها را گرفته اند.پیر! جوان! بزرگ! کوچک! همه یک رنگند.همه یک شکلند.

هرچقدر چشم می چرخانم نمیتوانم خودم را توی جمعیت پیدا کنم گاهی به اشتباه میگوییم:

- اون منم !؟

- نه اون یکی منم.

- شایدم این منم!؟

- ولی منکه کفش پام نبود!!!!

منم مثل خیلی های دیگر از صبح پا برهنه آمده ام بیرون.پا برهنه و سیاه پوش.سیاه پوش مثل تیر چراغ برق مثل پل عابر بیاده.

سعید را میبینم که امروز بساط سیگار فروشی کنار تیر چراغ برق را جمع کرده ودر عوض مشک به دوش با یک لباس بلند عربی وسط قطار مردها حرکت میکند و داخل یک لیوان به همه آب میدهد.

وقتی میروم سراغش باکنایه به من میگوید:

- ها ! مهندس چند نخ؟ یا یه پاکت؟؟

میگویم: فقط یه لیوان.

هرچقدر دقت میکنم دیگر غصه خواهر بیوه و خواهرزاده یتیم در چهره آفتاب سوخته جنوبی اش مشخص نیست. انگار سعید هم مثل همه غصه بزرگتری دارد.

باید بروم. بدون تعلق. آزاد و رها مثل همین بچه هایی که وسط دسته، قطاری درست کرده اند و در این ول وله ی جمعیت دیگر دستهایشان مضطرب گوشه ی رها شده ی چادر مادر یا انگشت اشاره پدر نیست وبا همان جدیت پدرهایشان غم به چهره آورده اند و چشم به زمین دوخته اند و زنجیر میزنند.

خیابان، آدمها، سعید وپسر پنج ساله ام همه امروز متفاوتند وشبیه به هم.

امروز! روزی تکراری باغمی تازه

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

باران که می آید،کم حرف میشوم،نگران میشوم،

نوشتی:بزن بیرون.

میخواهم باز پتورا تا میشود بکشم بالا و روی سرم اما صدای باران روی کانال کولر،صدای باران روی شیشه پنجره،توی کوچه و شره کردنش از ناودان نمیگذارد.

فهمیدن اینکه الان تو چه کار میکنی خیلی ساده است،پالتو مشکی ات را پوشیده ای ،کلاه کاموای ات را دودستی میکشی روی شال آبی،مثل همیشه شلخته ای و از قول خودت میزنی بیرون.

باران زهر سردی هوا را گرفته اما باز سرد است.گوشه ی پیاده رو به زور خودت را از زیر باران کنار کشیده ای باران روی تابلوی سیسمونی میخورد و شره میکند جلو پای تو.گونه ها و نوک بینی ات از سرما قرمز شده.چند قدم مانده اخمهایم را درهم میکنم

میگویم:اصلا شاید من نمیومدم شاید کاری داشتم

چشمم که به دستهایت می افتد با درماندگی میگویم:پس دستکشهات کو؟

با شیطنت میگویی:جای انقدر حرف زدن دستهامو بگیر سردشونه.

من نگرانم،نگران دستهای ظریف و یخ کرده ات.نگران صورت سرخ شده ات.نگران طره های حنایی موهایت که قطر های باران از نوکش میچکد.نگران دوست داشتنهایت.

باران که میآید کم حرف میشوم.نگران میشوم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

پدربزرگ

آرش دارد عکس پدربزرگ را از روی تاج گل میکند. یکی از زنها صدا میزند: سوده کجا؟

سوده از کیفش سویچ را می آورد بیرون و میگوید: باید آرش ببرم معاینه چشم فردا آخرین مهلت ثبتنام دبستانه.

زن میگوید: از این حلواها و خرماها ببر.

آرش میپرسد: مامان حالا میتونیم این گله رو ببریم خونه؟

سوده دست آرش را میگیرد و درحالی که درب ماشین را باز میکند روبه زن میگوید : نه ما که نمیخوریم، بدین همین سرایدار مسجد.

زن میگوید : سرخاک نمیای؟

سوده به آرش اشاره میکند و با چهره ای مستاصل میگوید: میبینی که ، گرفتارم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

خواب

خواب دیدم:

دستت توی دستم بود، روی بام یک آسمان خراش، هر دو به روبرو خیره بودیم، دویدیم سمت لبه بام، من با تمام سرعتم میدویدم، تو میخندیدی، نگاهت کردم باد لای موهای تو میپیچید من ایستادم به تو خیره شدم ولی تو همچنان دست در دست من میخندیدی و با سرعت میدویدی و تو چقدر زیبا شده بودی، به لبه ی بام که رسیدیم تو ناگهان رنگ شدی، قرمز و سبز تیره در هم آمیخته و رها شدی به آسمان مثل جوهر خودنویس روی کاغذ سیاه، من اما از لبه ی بام سقوط کردم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

کوچ

پدرم میگفت: ما اهل کوچ نبودیم، یک روز در روستای ما یک دختر چهار ساله گم شد، هم بازی هایش میگفتند یک چوب برداشت و خواست برای ما خدارا بکشد، سر چوب را گذاشت روی زمین و شروع کرد به کشیدن خدا، همینجور کشید و رفت و رفت تا گم شد، چند شبانه روز در بیایانها و کوههای اطراف روستا دنبالش گشتند اما پیدا نشد، بالاخره همه تصمیم گرفتند بارکنند و دنبال خطی که دخترک کشیده بروند تا پیدایش کنند و اینطور شد که ما سالها است از جایی به جایی کوچ کردیم...

  • سید مصطفی میرخلیلی