قرص های لعنتی گیجت میکردند، گاهی از قرص خوردن ات وحشت میکردم، مشت مشت قرص میخوردی مثل ما که نخودچی میخوردیم. بعد که قرصها را میخوردی می افتادی گوشه ی اتاق، خواب نبودی ولی بیشتر از یک آدم خواب هم کاری از دستت بر نمی آمد، گاهی میدیدم که چشمانت باز است و نگاه میکنی اما هیچ تکانی نمیخوردی، فقط نگاه میکردی. باورم نمیشد آن هیولایی که تا نیم ساعت قبل بخاطر اینکه داروهایش دیر شده به ما و مادر حمله ور میشد و زیر مشت و لگدمان میگرفت الان حتی نمیتواند سرش را روی بالشت بچرخاند یا حتی دهانش را ببندد که آب دهانش بالشت را خیس نکند.
بیشتر وقتها یک طرف اتاق خوابیده بودی و فقط نگاه میکردی، چون ما همیشه مراقب بودیم داروهایت دیر نشود.خیره خیره به ما نگاه میکردی و من میترسیدم مستقیم به چشمانت نگاه کنم اما هیچ وقت از جلوی چشمانت کنار نمیرفتم وقتی قرص ها را خورده بودی و گوشه ی خانه مثل شیری که تیر بی حسی خورده است افتاده بودی،عمدا جایی مینشستم و مشغول کاری میشدم تا بتوانی خیره خیره نگاهم کنی چون در آن نگاهها حس پدری و پسری را حس میکردم، در آن نگاه های خیره همان حرفهایی را میشنیدم که پدران دیگران به بچه هایشان میگویند و من هم دوست داشتم از تو بشنوم، با همان نگاههای خیره کارها ی خوبم را تشویق میکردی و نوازشم میکردی با همان نگاههای خیره وقتی دعوایم میشد سرزنشم میکردی، با همان نگاههای خیره مرد شدن را یادم میدادی، محبت میکردی و خلاصه پدری میکردی.
حالا تو رفته ای و عنوان هر دوی ما عوض شده، تو دیگر جانباز اعصاب و روان نیستی عنوانت کوتاه تر شده است، شهید. و من دیگر پدر هستم.