باز بسم الله الرحمن الرحیم
قریب به هفت ماه پیش شغلم و همه ی افکاری که برای آینده ی زندگی ام داشتم را رها کردم و از شهری که در آن ساکن بودم مهاجرت کردم به شهر دیگری تا درس بخوانم. درس بخوانم یعنی مدرکهای درسی ام را کامل کنم.
شغل بدی نداشتم و آینده ی بدی در انتظارم نبود، ولی ظاهرا به همان که بودم راضی نبودم و بدتر اینکه فکر می کردم ده سال بعد هم همان خواهم بود، بی هیچ تغییری.
این تحول در من درست وقتی اتفاق افتاد که شرایط اقتصادی کشور شد این قاراش میشی که خودتان بهتر از من می دانید. من هستم و بی پولی و اجاره مسکن و هرچه خرج برای اداره ی یک زندگی یک نفره است. یعنی حداقل های خرج برای یک زندگی یک نفره.
هنوز درست این شرایط تغییر در زندگی و مهاجرت به شهر دیگر را برای خودم هضم نکرده بودم که یک عشق نهفته در وجودم دوباره سرباز کرد، عشقی با قدمت 10 ساله و حالا می خواهم سر نخ این را هم بگیرم تا به نتیجه برسد.
چرا این ها را برای شما می گویم؟ خودم هم نمی دانم و حتی مطمئن نیستم به درد شما بخورد. ولی برای خودم خوب است که بنویسم یعنی مطمئنم نوشتن این متن بیشتر از اینکه به درد کسی بخورد برای خودم لازم است. شاید چون نمی خواهم این شرایط درهم و برهم را هیچوقت فراموش کنم.
همه ی ما درگیر مسایلی بوده ایم و یا هستیم که وقتی در آن به سر میبریم پیچیدگی هایش سردرگم مان کرده و برای مان خیلی سخت به نظر رسیده، اما وقتی تمام شده و شاید چندسال بعد به آن نگاه کرده ایم تازه متوجه شده ایم که چقدر ساده بوده است.
من این ها را مینویسم برای آن روزی که فکر میکنم این روزها و مشکلاتش اصلا سخت و پیچیده نبوده است.
من اینها را مینویسم چون ایمان دارم که این شرایط روزی به سامان میرسد.
من اینها را مینویسم برای آن روزی در آینده، که فکرمیکنم همین الان سخترین روزهای زندگی ام است.