امروز ساعت پنج صبح وقتی اتومبیل سواری از فرط سنگینیِ صندق عقب و نرمی کمکفنرهایش پستی و بلندی های کوچه را به گونه ای اغراق آمیز با تکانهای بالا پایین نشان میدادند، محمد طاها خواهرزاده ی 7 ساله ام از پشت شیشه عقب ماشین دست تکان میداد و من به سرهنگ آئورلیانوبوئندیا فکر میکردم که مقابل جوخه اعدام ایستاده بود و خاطره اولین باری را به یاد میآورد که پدرش او را با یخ آشنا کرد و ماکوندو هنوز چند خانه کاهگلی بیشتر نبود.
به او فکر میکردم که نه جنگ، نه جوخه های اعدام، خودکشی و حتی زنبارگی نتوانست بکشدش اما تنهایی او را کشت.