روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

مستاجری

بعضی مثل من این شانس را دارند که تا 28 سالگی از اجاره نشینی فقط داستانها و مصائبش را شنیده باشند.

بی شک هر دوره ای از زندگی یک وجه جهان را روشن میکند که عموما در مواجه ی اول سخت و مشکل است و بعد از چندین بار تکرار عادی میشود و کمتر سخت میگیرید و می آموزید باز باید کوتاه بیایید، یک چیزی را از یک جایی از خواسته هایتان کم بگذارید.

الان در میانه راه زندگی درست در سی سالگی، مستاجری ام تازه دوساله است و به این رسیده ام که در مستاجری جور کردن پول پیش، دادن به موقع اجاره و یا اسباب کشی سختترین و رنج آورترین وجه مستاجری نیست، بلکه دنبال خانه گشتن و پیدا کردن خانه جدید آن مصیبت عظما است.

اینکه باید بالاخره قبول کنید که همه چیز آنی نیست که ما میخواهیم و همه چیز آنگونه نمیشود که دلخواه ما است. به هر خانه ای که سر میزنید یک نقصی هست و شما باید این را بپذیرید.

مستاجری تمرین اقناع خود است در برابر نواقص عالم.

مستاجری قبول این است که باید کوتاه بیایی و از خواسته هایت کم کنی.

مستاجری یک جور قناعت ورزیدن است.

امشب بعد از بستن قرارداد جدید به این فکر میکنم که آیا تا این کودک دو ساله ی مستاجریم چون خودم مردی سی ساله شود دیگر اصلا خواسته ای یا خواستن گاهی برای من میماند؟ اینکه چیزی را بخواهم؟

زندگی اصلا همین است، از هرطرف میروی میگوید تو با من بساز، من نه با تو.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

قرص های لعنتی گیجت میکردند، گاهی از قرص خوردن ات وحشت میکردم، مشت مشت قرص میخوردی مثل ما که نخودچی میخوردیم. بعد که قرصها را میخوردی می افتادی گوشه ی اتاق، خواب نبودی ولی بیشتر از یک آدم خواب هم کاری از دستت بر نمی آمد، گاهی میدیدم که چشمانت باز است و نگاه میکنی اما هیچ تکانی نمیخوردی، فقط نگاه میکردی. باورم نمیشد آن هیولایی که تا نیم ساعت قبل بخاطر اینکه داروهایش دیر شده به ما و مادر حمله ور میشد و زیر مشت و لگدمان میگرفت الان حتی نمیتواند سرش را روی بالشت بچرخاند یا حتی دهانش را ببندد که آب دهانش بالشت را خیس نکند.

بیشتر وقتها یک طرف اتاق خوابیده بودی و فقط نگاه میکردی، چون ما همیشه مراقب بودیم داروهایت دیر نشود.خیره خیره به ما نگاه میکردی و من میترسیدم مستقیم به چشمانت نگاه کنم اما هیچ وقت از جلوی چشمانت کنار نمیرفتم وقتی قرص ها را خورده بودی و گوشه ی خانه مثل شیری که تیر بی حسی خورده است افتاده بودی،عمدا جایی مینشستم و مشغول کاری میشدم تا بتوانی خیره خیره نگاهم کنی چون در آن نگاهها حس پدری و پسری را حس میکردم، در آن نگاه های خیره همان حرفهایی را میشنیدم که پدران دیگران به بچه هایشان میگویند و من هم دوست داشتم از تو بشنوم، با همان نگاههای خیره کارها ی خوبم را تشویق میکردی و نوازشم میکردی با همان نگاههای خیره وقتی دعوایم میشد سرزنشم میکردی، با همان نگاههای خیره مرد شدن را یادم میدادی، محبت میکردی و خلاصه پدری میکردی.

حالا تو رفته ای و عنوان هر دوی ما عوض شده، تو دیگر جانباز اعصاب و روان نیستی عنوانت کوتاه تر شده است، شهید. و من دیگر پدر هستم.

  • سید مصطفی میرخلیلی