روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

موتور

مادرم تا چاله آب را دید گفت: "نرو آقا گیر میکنیم". پدر مثلا چهره اش را مصمم کرد و با یک شوخ طبعی گفت: "غمت نباشه ما توی جنگ سخترهاشو دیدیم" و بعد به موتور یک گاز محکم داد.من دست مادرم را محکمتر گرفتم و سعید هم جای دستش را رو میله ی سایه بان محکم کرد.

از آن روزهایمان موتور پدرم را خوب یادم می آید که یک جور خاصی بود مثل موتورهای دیگر نبود، بیشتر شبیه سه چرخه ها بود، تشکیل شده بود از دو موتور بدون چرخ جلو و فرمان که با اتاقکی به هم وصل شده بودند و چرخ و فرمان به وسط جلوی اتاقک متصل بودند، پدرم مثل مردهای موتورسوار دیگر روی زین موتور نمی نشست، وقتی میخواست جایی برود او را با ویلچرش از پشت موتور هل میدادیم داخل اتاقک و در عقب اتاقک را میبستیم. پدرم دسته های موتورا میگرفت و مادرم مثل مردها هندل میزد و موتور روشن میشد،پدرم معلم مدرسه روستا بود و این متور هرچند ظاهری عجیب داشت اما رفت و آمد در کوچه های خاکی روستا را آسان میکرد، چه خاطره ها که من از آن موتور دارم. وقتی خانوادگی جایی میرفتیم مادرم روی یکی از زینها نیم ور مینشست و من توی اتاقک کنار ویلچر پدر می ایستادم و برادرم هم چون از من بزرگتربود روی زین آن طرف می نشست و مادرم همیشه تاکید داشت که برادرم دستش را به میله ی سایبان بگیرد که خدای ناکرده از موتور بیرون نیوفتد.

به وسطهای چاله ی آب که رسیدیم موتور خاموش شد، یعنی گیرکردیم، چند لحظه هیچ کس چیزی نگفت، پدرم سکوت را شکست و گفت: "سعید بابا بپر در عقب باز کن منو بیارید پایین" این جمله را چنان پدر مصمم و محکم گفت که تا چند لحظه همه فکر میکردیم خودش میتواند تنهایی متور را از گل و آب بیرون بکشد و هیچ کدام حرکتی نکردیم. بالاخره موتور را از چاله آب و میان گل ها خارج کردیم، پدرم از آن طرف چاله دستور میداد و من بر طبق دستورات پدر فرمان موتور را میچرخاندم و مادر و برادرم هم هل میدادند.

در آخر پدرم رو کرد به مادرم و گفت: "خوب شد شاگردهام مارو توی این وضعیت ندیدن" همه بالاخره جایی از لباسهاشان گلی بود الا من، مادرم گفت: "گفتم گیر میکنیم" بعد به من و برادرم اشاره کرد و با لحنی مثلا کنایه آمیز گفت :"این دوتا شاگردهات که دیدن، فردا برای همه کلاس تعریف میکنن"

چیزی که از پیک نیک آن روز توی ذهنم باقی مانده این است که آن روز خوش گذشت و جز داستان موتور پدرم جزئیات بیشتری یادنم نیست. موتوری که برای پدرم پا بود و برای ما سرویس مدرسه و برای مادرم وسیله نقلیه خانواده.

  • سید مصطفی میرخلیلی