روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱
  • ۰

کوچ

پدرم میگفت: ما اهل کوچ نبودیم، یک روز در روستای ما یک دختر چهار ساله گم شد، هم بازی هایش میگفتند یک چوب برداشت و خواست برای ما خدارا بکشد، سر چوب را گذاشت روی زمین و شروع کرد به کشیدن خدا، همینجور کشید و رفت و رفت تا گم شد، چند شبانه روز در بیایانها و کوههای اطراف روستا دنبالش گشتند اما پیدا نشد، بالاخره همه تصمیم گرفتند بارکنند و دنبال خطی که دخترک کشیده بروند تا پیدایش کنند و اینطور شد که ما سالها است از جایی به جایی کوچ کردیم...

  • ۹۳/۱۱/۲۷
  • سید مصطفی میرخلیلی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی