پدرم میگفت: ما اهل کوچ نبودیم، یک روز در روستای ما یک دختر چهار ساله گم شد، هم بازی هایش میگفتند یک چوب برداشت و خواست برای ما خدارا بکشد، سر چوب را گذاشت روی زمین و شروع کرد به کشیدن خدا، همینجور کشید و رفت و رفت تا گم شد، چند شبانه روز در بیایانها و کوههای اطراف روستا دنبالش گشتند اما پیدا نشد، بالاخره همه تصمیم گرفتند بارکنند و دنبال خطی که دخترک کشیده بروند تا پیدایش کنند و اینطور شد که ما سالها است از جایی به جایی کوچ کردیم...
- ۹۳/۱۱/۲۷