روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱
  • ۰

باران که می آید،کم حرف میشوم،نگران میشوم،

نوشتی:بزن بیرون.

میخواهم باز پتورا تا میشود بکشم بالا و روی سرم اما صدای باران روی کانال کولر،صدای باران روی شیشه پنجره،توی کوچه و شره کردنش از ناودان نمیگذارد.

فهمیدن اینکه الان تو چه کار میکنی خیلی ساده است،پالتو مشکی ات را پوشیده ای ،کلاه کاموای ات را دودستی میکشی روی شال آبی،مثل همیشه شلخته ای و از قول خودت میزنی بیرون.

باران زهر سردی هوا را گرفته اما باز سرد است.گوشه ی پیاده رو به زور خودت را از زیر باران کنار کشیده ای باران روی تابلوی سیسمونی میخورد و شره میکند جلو پای تو.گونه ها و نوک بینی ات از سرما قرمز شده.چند قدم مانده اخمهایم را درهم میکنم

میگویم:اصلا شاید من نمیومدم شاید کاری داشتم

چشمم که به دستهایت می افتد با درماندگی میگویم:پس دستکشهات کو؟

با شیطنت میگویی:جای انقدر حرف زدن دستهامو بگیر سردشونه.

من نگرانم،نگران دستهای ظریف و یخ کرده ات.نگران صورت سرخ شده ات.نگران طره های حنایی موهایت که قطر های باران از نوکش میچکد.نگران دوست داشتنهایت.

باران که میآید کم حرف میشوم.نگران میشوم.

  • ۹۳/۱۲/۰۷
  • سید مصطفی میرخلیلی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی