روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱
  • ۰

پدربزرگ

آرش دارد عکس پدربزرگ را از روی تاج گل میکند. یکی از زنها صدا میزند: سوده کجا؟

سوده از کیفش سویچ را می آورد بیرون و میگوید: باید آرش ببرم معاینه چشم فردا آخرین مهلت ثبتنام دبستانه.

زن میگوید: از این حلواها و خرماها ببر.

آرش میپرسد: مامان حالا میتونیم این گله رو ببریم خونه؟

سوده دست آرش را میگیرد و درحالی که درب ماشین را باز میکند روبه زن میگوید : نه ما که نمیخوریم، بدین همین سرایدار مسجد.

زن میگوید : سرخاک نمیای؟

سوده به آرش اشاره میکند و با چهره ای مستاصل میگوید: میبینی که ، گرفتارم.

  • ۹۳/۱۲/۰۵
  • سید مصطفی میرخلیلی

پدر بزرگ

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی