روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱
  • ۰

عصر ما

این قرن نه قرن فراموشی خدا است، نه قرن فراموشی انسانیت، نه فراموشی سنت نه بازگشت به سنت است و این زجرهایی که میکشیم هم از هیچکدام اینها نیست.

 

ما حتی یکدیگر را هم فراموش نکرده ایم، عصر گسست ارتباط هم نیست و بلکه با این پیشرفت فناوری و گستردگی راههای ارتباط دیجیتال - که سهل و آسان و در دسترس است - حتی ارتباط ها بیشتر شده است.

فاجعه ی بزرگ این عصر فراموشی خود است، ما خودمان را فراموش کرده ایم.

چند فیلم را برای خودتان دیده اید؟

 

چند کتاب را برای خودتان خوانده اید؟

 

چند نفر را برای خودتان دوست داشته اید؟

 

اصلا چه کاری برای خودمان کردیم؟

عصر اینستاگرام، فیس بوک، توییتر و تلگرام عصر تلاش برای اثبات خود به دیگران است عصری که در رودربایستی دیگران گیر کرده ایم و این هر تلاشی که میکینم را برای خودمان بی خاصیت میکند.

این شبکه های اجتماعی مجازی هم تقصیری ندارند بلکه فقط آنچه در درون بوده است را عیان کرده، ما همیشه در رودربایستی دیگران، سنتها و باورهایمان چنان گیر کرده ایم که هرکار کرده ایم برای خودمان بی خاصیت و برای دیگران بی خاصیت تر بوده است.

بیایید به خودمان برگردیم، بیایید کتابی اگر خواندیم، اگر مسافرتی رفتیم، اگر شعری گفتیم، اگر عکسی انداختیم، اگر راهی رفتیم، اگر عبادتی کردیم اول نیتمان خودمان باشیم بعد عکس اینستاگرام، نقل قول در توییتر، لایک فیس بوک و کلا توجه دیگران و خوشایند و بدآیند آنها.

هرچه میکشیم از فراموشی خود است.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

وا دهید

من اگر فیلسوف معروفی بودم، نظریه میدادم که عشق یکجور وا دادن است، یکجور سهل گرفتن است.

من اگر فیلسوف معروفی بودم در تکمیل نظریه ام میگفتم دوست داشتنی که زندگی را سختتر کند عشق نیست.

در اعمال و رفتار و گفتار کسی که دوستش دارید وا دهید، ساده بگیرید.

 شاید بپرسید چرا؟

پاسخ ساده است، چون عمر دارد میگذرد.

همین چند صباح را در این کشمکش ها سر نکنید.

با دیگران اگر سخت گرفتید ایرادی ندارد چون دیگرانند و آنها را انتخاب نکرده اید که در کنارشان و با حضورشان آسوده باشید اما کسی که دوستش دارید با دیگران فرق می کند چون قرار است با او دیگران را و دغدغه هایی که دیگران درست میکنند را فراموش کنید.

 به او سخت نگیرید باور کنید لازم نیست به او چیزی را بقبولانید، اگر میخواهید در نظر او بزرگ باشید کافی است عشقتان را به او ثابت کنید، ثابت کنید که دوستش دارید و باور داشته باشید که در این میانه چیزی را از دست نداده اید.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

زمین گرد است

زندگی بدون معنویت، مثل این است که به دوردست ترین نقطه خیره شوید، به جایی که آسمان و زمین به هم پیوند میخورند و با خود بگویید من میرم به آنجا، میروم به آخر دنیا، میروم ته دنیا و لب پرتگاه دنیا مینشینم و بعد تصمیم میگیرم که خودم را از آن پرتگاه پرت کنم وسط هیچ یا نه. بعد کوله بارتان را ببندید و همه ی عمر بروید به سمت همان جایی که آسمان به زمین پیوند خورده است و لبه ی پرتگاه دنیا است. چشم دوخته باشید به آخر دنیا و همینطور بروید و بروید...

و معنویت همان است که میگوید: زمین گرد است.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

بادیگارد

بادیگارد

بادیگارد ≠ محافظ

اول بگویم این ابراهیم خان حاتمی کیا از کجا این سوژه ها را پیدا میکند؟

از کجا میداند الان باید درباره چه فیلم بسازد؟ و مهمتر از همه باید چگونه بسازد؟

نمیدانم این قاعده ای است که بنیان گذاشتند و قرارداد کردند، یا رسمی است که کشفش کردند؟ اینکه هر ده سال را میگویند دهه و شده است معیاری برای سنجش همه چیز در یک جامعه. اقتصاد، فرهنگ و حتی گرایش های سیاسی، همه در دهه ها مورد تحلیل قرار میگیرند و معتقدند از هر دهه تا دهه ی بعدی در حال تغییر است. و بین دهه ها مرزی است که از آن بگذریم همه چیز شکل دیگری به خود میگیرد. نه اینکه کلا منقلب شود، مسایل کلی تعریف دیگری میگیرند و شکلشان عوض میشود و جزئی ها جایشان را به چیز دیگری میدهند و کسی که جانش را بخاطر شخص مهمتری میدهد یکی از همین جزئی ها است.

سوال من این است: الان دهه ی محافظ است یا دهه ی بادیگارد؟

محافظ و بادیگارد هر دو یک کار را میکنند، هر دو جانشان را بخاطر دیگری به خطر می اندازند اما این دو در دو وجه باهم فرق دارند. یکی، کسی که بخاطرش جانشان را به خطر می اندازند و دومی، آنچه باعث میشود این کار را به راحتی انجام دهند. فکر میکنم این دومی خیلی مهمتر است و حتی گاهی با آن وجه اول درهم تنیده میشود.

اینکه ترجیح بدهی تو زخمی بشوی یا حتی کشته شوی بخاطر کسی دیگر، آنهم نه بخاطر یک رابطه ی عاطفی و فقط بخاطر اینکه وظیفه ی تو است که زخمی و کشته شوی، کار آسانی نیست و حتی حرفش را هم نمیشود به راحتی زد.

من نمیگویم حاتمی کیا میخواهد بین این دو – محافظ و بادیگارد – فرق بگذارد یا بخواهد فرق این دو را بگوید من میخواهم بگویم الان دهه ی کدام اینها ست؟ محافظی که نه بخاطر شخص که بخاطر امر قدسی جانش را به خطر می اندازد یا بادیگاردی که موظف است از شخصی محافظت کند و برایش مهم نیست آن شخص چه کسی است و چه میکند؟

سوالم را دوباره اما با کلماتی دیگر میپرسم: الان دهه ی مقدسات است یا دهه ی اشخاص؟

حیدر هیکلی عضلانی، نگاهی سرد، کت و شلواری شیک و قلب سنگی ندارد. حیدر خطر را بو نمیکشد و ناگهان دو دستش را نمیبرد پشت کمرش تا دو اسلحه ای که مخصوص خودش ساخته شده است را بیرون بیاورد و در موازات شانه هایش به دوطرف بگیرد و وسط معرکه بچرخد و بَنگ بَنگ بَنگ همه را بکشد و همه ی اینها را ما در یک حرکت اسلوموشن ببینیم و حتی بتوانیم حرکت طره های موی او را میان هوا بفهمیم و نشستن گلوله وسط پیشانی ها را خوب تماشا کنیم.

حیدر با آنهایی که دهه ی شصت شمسی قد و نیم قد، پیر و جوان با آنکه خانواده داشتند، محله و هم محلی داشتند، شغل و کاری داشتند اما همه را رها کردند، رفتند وسط معرکه و گفتند، شنیدند، خندیدند، گریه کردند، شلیک کردند، کشتند و کشته شدند فرقی ندارد. از دهه ی شصت تا دهه ی نود بر خلاف همه چیز که تغییر کرده است، حیدر تغییری نکرده است. حیدر خلاف قاعده ی دهه ها است، او هنوز حیدر است. اگر الان درد میکشد، گریه میکند یا وقتی از او انتظار دارند مثنوی رشادتهایش را بنویسد اما او نامه ی اعمالش را مینویسد، اگر شک کرده است تقصیر او نیست، چون او تغییری نکرده است. شاید این ما هستیم که با همه ی هستیِ مان از مرز دهه ها که گذشتیم تغییر کرده ایم و اگر تغییرمان آنگونه بوده است که حیدر ها شک دارند و میخواهند اسلحه هایشان را زمین بگذارند، وای بر ما و بدا به حال ما.

 

پ.ن: این متن تحلیل، تفسیر، نقد، توبیخ، تشویق، قضاوت یا هر چیز دیگری که طرف دیگرش شخص، گروه یا هر کس دیگری باشد نیست، این فقط یک من است که با خود خودگویه میکند. من تازه حیدر ها را دیده ام، کسانی که تا حالا اینگونه نشناخته بودمشان و فکر میکردم جور دیگری هستند و لازم میدانم از ابراهیم خان حاتمی کیا بابت آشنا کردنم با این اشخاص تشکر کنم.

تکمله: شادی روح همه ی شهدای حفاظت، همه ی حیدرها که هیچ وقت مهمان برنامه های شب نشینی و گفتگوی تلوزیون نبوده اند و کمتر (اصلا) از آنها و خانواده هاشان گفته شده است صلوات.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

بهار

بهار تکرار فصل ها نیست، آغازی دوباره است.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

خانه تکانى

 کل خانه تکانى من خلاصه شد در شستن سه لیوان، یک قابلمه، سینک ظرف شویى، دستمال کشیدن روى اُپن، جارو کردن یک فرش دوازده مترى.
البته مرتب کردن یک اتاق ٩ مترى به این نحو که همه چیز را با پا هُل دادم زیر تخت.
همه ى اینها با گوش دادن به سمفونى هاى ٥ تا ٧ بتهوون انجام شد و کمى هم محسن چاووشى براى آن وقتى که وسایل را با پا زیر تخت هُل میدادم و براى حفظ تعادل دست به دیوار داشتم.
سرجمع یک ساعت و نیم نشد.
نکته اخلاقى: شما هم مثل من برج یازده اسباب کشى کنید تا خانه تکانى ساده و کوتاهى داشته باشید.

سال نو بر شما مبارک، آرزو میکنم تصمیم بگیرید و تلاش کنید که سال ٩٥ سال خوبى برایتان باشد

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

مرد صد ساله

مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد

نوشته: یوناس یوناسن

مترجم: فرزانه طاهری

انتشارات: نیلوفر

در وصف زیبایى و گیرایى این رمان همین را بگویم که تا خواندنش تمام شد خواستم نامه اى به هولدن کالفیلد بنویسم و بگویم:

هولدن عزیز

با سلام

خواستم تو را با دوستى جدید که به دنیاى ما وارد شده است آشنا کنم، کسى که همچون تو، از دیگر شخصیتهاى داستانها و رمانهایى که خوانده ام خاص تر و دوست داشتنى تر است. آلن کارلسن صد سال دارد. او متخصص انفجار است و به صورت رقت انگیزى خوش شانس. داستان زندگى او سراسر عجیب، دلهره آور و حتى مضحک و خنده دار است که گاهى تورا به قهقه وا میدارد، و حتى جالب است که بدانى ایران را هم تجربه کرده و در تهران چند روزى را زندانى بوده است.

هولدن! این را درک میکنم که دوستىِ دونفره ى ما با آمدن شخص سومى به این پیرى کمى حال و هوایش فرق کند اما امیدوارم در این دوستى سه نفره به او حسادت نکنى و هوایش را داشته باشى، هرچه باشد او پیرمردى صد ساله است که از پنجره فرار کرده و ناپدید شده است.

دوستدارت من.

 

پ.ن: هولدن کالفیلد=شخصیت رمان "ناطور دشت" نوشته ى "دى جى سالینجر"

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

مستاجری

بعضی مثل من این شانس را دارند که تا 28 سالگی از اجاره نشینی فقط داستانها و مصائبش را شنیده باشند.

بی شک هر دوره ای از زندگی یک وجه جهان را روشن میکند که عموما در مواجه ی اول سخت و مشکل است و بعد از چندین بار تکرار عادی میشود و کمتر سخت میگیرید و می آموزید باز باید کوتاه بیایید، یک چیزی را از یک جایی از خواسته هایتان کم بگذارید.

الان در میانه راه زندگی درست در سی سالگی، مستاجری ام تازه دوساله است و به این رسیده ام که در مستاجری جور کردن پول پیش، دادن به موقع اجاره و یا اسباب کشی سختترین و رنج آورترین وجه مستاجری نیست، بلکه دنبال خانه گشتن و پیدا کردن خانه جدید آن مصیبت عظما است.

اینکه باید بالاخره قبول کنید که همه چیز آنی نیست که ما میخواهیم و همه چیز آنگونه نمیشود که دلخواه ما است. به هر خانه ای که سر میزنید یک نقصی هست و شما باید این را بپذیرید.

مستاجری تمرین اقناع خود است در برابر نواقص عالم.

مستاجری قبول این است که باید کوتاه بیایی و از خواسته هایت کم کنی.

مستاجری یک جور قناعت ورزیدن است.

امشب بعد از بستن قرارداد جدید به این فکر میکنم که آیا تا این کودک دو ساله ی مستاجریم چون خودم مردی سی ساله شود دیگر اصلا خواسته ای یا خواستن گاهی برای من میماند؟ اینکه چیزی را بخواهم؟

زندگی اصلا همین است، از هرطرف میروی میگوید تو با من بساز، من نه با تو.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

قرص های لعنتی گیجت میکردند، گاهی از قرص خوردن ات وحشت میکردم، مشت مشت قرص میخوردی مثل ما که نخودچی میخوردیم. بعد که قرصها را میخوردی می افتادی گوشه ی اتاق، خواب نبودی ولی بیشتر از یک آدم خواب هم کاری از دستت بر نمی آمد، گاهی میدیدم که چشمانت باز است و نگاه میکنی اما هیچ تکانی نمیخوردی، فقط نگاه میکردی. باورم نمیشد آن هیولایی که تا نیم ساعت قبل بخاطر اینکه داروهایش دیر شده به ما و مادر حمله ور میشد و زیر مشت و لگدمان میگرفت الان حتی نمیتواند سرش را روی بالشت بچرخاند یا حتی دهانش را ببندد که آب دهانش بالشت را خیس نکند.

بیشتر وقتها یک طرف اتاق خوابیده بودی و فقط نگاه میکردی، چون ما همیشه مراقب بودیم داروهایت دیر نشود.خیره خیره به ما نگاه میکردی و من میترسیدم مستقیم به چشمانت نگاه کنم اما هیچ وقت از جلوی چشمانت کنار نمیرفتم وقتی قرص ها را خورده بودی و گوشه ی خانه مثل شیری که تیر بی حسی خورده است افتاده بودی،عمدا جایی مینشستم و مشغول کاری میشدم تا بتوانی خیره خیره نگاهم کنی چون در آن نگاهها حس پدری و پسری را حس میکردم، در آن نگاه های خیره همان حرفهایی را میشنیدم که پدران دیگران به بچه هایشان میگویند و من هم دوست داشتم از تو بشنوم، با همان نگاههای خیره کارها ی خوبم را تشویق میکردی و نوازشم میکردی با همان نگاههای خیره وقتی دعوایم میشد سرزنشم میکردی، با همان نگاههای خیره مرد شدن را یادم میدادی، محبت میکردی و خلاصه پدری میکردی.

حالا تو رفته ای و عنوان هر دوی ما عوض شده، تو دیگر جانباز اعصاب و روان نیستی عنوانت کوتاه تر شده است، شهید. و من دیگر پدر هستم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

پیاز

زندگی مثل پیاز لایه لایه است.

همین را بیشتر نمیگویم و شما از این بخوانید، خودتان از همین یک جمله بفهمید. خواهشا مخاطب باهوش ، زیرک و درد کشیده ای باشید. بفهمید که زندگی از همان اول که شروع شد بسته به درک و شعورمان لایه لایه بود، لایه هایی نازک با سالهایی که کمتر فهمیدیم ولایه هایی ضخیم تر برای سالهایی که بیشتر فهمیدیم و درد کشیدیم.

نوزاد، خردسال، کودک یا نوجوان، این مزخرفات را بگذارید کنار این تقسیم بندی بیخردانه است چون سالهای یک لایه را یک حس مشترک یا یک درد مشترک به هم وصل میکند. برای پیدا کردن لایه های زندیگیتان دنبال حس ها یی بگردید که درطول چند سال طغیان داشتند. به سرخوشی ها، غم ها، دلتنگیها، دل سوزیها، رحمها،تنهایی ها، عاشقی و به دوست داشتنها فکر کنید، هر کدام را کجای زندگیتان جا گذاشتید؟ از کی بیخاصیت تر شدید؟

 

  • سید مصطفی میرخلیلی