روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱
  • ۰

قرص های لعنتی گیجت میکردند، گاهی از قرص خوردن ات وحشت میکردم، مشت مشت قرص میخوردی مثل ما که نخودچی میخوردیم. بعد که قرصها را میخوردی می افتادی گوشه ی اتاق، خواب نبودی ولی بیشتر از یک آدم خواب هم کاری از دستت بر نمی آمد، گاهی میدیدم که چشمانت باز است و نگاه میکنی اما هیچ تکانی نمیخوردی، فقط نگاه میکردی. باورم نمیشد آن هیولایی که تا نیم ساعت قبل بخاطر اینکه داروهایش دیر شده به ما و مادر حمله ور میشد و زیر مشت و لگدمان میگرفت الان حتی نمیتواند سرش را روی بالشت بچرخاند یا حتی دهانش را ببندد که آب دهانش بالشت را خیس نکند.

بیشتر وقتها یک طرف اتاق خوابیده بودی و فقط نگاه میکردی، چون ما همیشه مراقب بودیم داروهایت دیر نشود.خیره خیره به ما نگاه میکردی و من میترسیدم مستقیم به چشمانت نگاه کنم اما هیچ وقت از جلوی چشمانت کنار نمیرفتم وقتی قرص ها را خورده بودی و گوشه ی خانه مثل شیری که تیر بی حسی خورده است افتاده بودی،عمدا جایی مینشستم و مشغول کاری میشدم تا بتوانی خیره خیره نگاهم کنی چون در آن نگاهها حس پدری و پسری را حس میکردم، در آن نگاه های خیره همان حرفهایی را میشنیدم که پدران دیگران به بچه هایشان میگویند و من هم دوست داشتم از تو بشنوم، با همان نگاههای خیره کارها ی خوبم را تشویق میکردی و نوازشم میکردی با همان نگاههای خیره وقتی دعوایم میشد سرزنشم میکردی، با همان نگاههای خیره مرد شدن را یادم میدادی، محبت میکردی و خلاصه پدری میکردی.

حالا تو رفته ای و عنوان هر دوی ما عوض شده، تو دیگر جانباز اعصاب و روان نیستی عنوانت کوتاه تر شده است، شهید. و من دیگر پدر هستم.

  • ۹۴/۱۰/۱۷
  • سید مصطفی میرخلیلی

جانباز

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی