روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

روز بی پایان

زندگی روزی است بی پایان که در آن هزاران خورشید غروب میکند

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۲۵ مطلب با موضوع «این عمر که میرود» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

باران که می آید،کم حرف میشوم،نگران میشوم،

نوشتی:بزن بیرون.

میخواهم باز پتورا تا میشود بکشم بالا و روی سرم اما صدای باران روی کانال کولر،صدای باران روی شیشه پنجره،توی کوچه و شره کردنش از ناودان نمیگذارد.

فهمیدن اینکه الان تو چه کار میکنی خیلی ساده است،پالتو مشکی ات را پوشیده ای ،کلاه کاموای ات را دودستی میکشی روی شال آبی،مثل همیشه شلخته ای و از قول خودت میزنی بیرون.

باران زهر سردی هوا را گرفته اما باز سرد است.گوشه ی پیاده رو به زور خودت را از زیر باران کنار کشیده ای باران روی تابلوی سیسمونی میخورد و شره میکند جلو پای تو.گونه ها و نوک بینی ات از سرما قرمز شده.چند قدم مانده اخمهایم را درهم میکنم

میگویم:اصلا شاید من نمیومدم شاید کاری داشتم

چشمم که به دستهایت می افتد با درماندگی میگویم:پس دستکشهات کو؟

با شیطنت میگویی:جای انقدر حرف زدن دستهامو بگیر سردشونه.

من نگرانم،نگران دستهای ظریف و یخ کرده ات.نگران صورت سرخ شده ات.نگران طره های حنایی موهایت که قطر های باران از نوکش میچکد.نگران دوست داشتنهایت.

باران که میآید کم حرف میشوم.نگران میشوم.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

آنِ دوستی

 زمان با گذشتن ؛ مدت ها با طولانی شدن نه دوستی ها را محکمتر میکنند نه دوستی هارا خراب میکنند.
آن چیزی که میسازد و خراب میکند، چیز دیگری است،زمان و زمانه بی تقصیرند.
من اسمش را میگذارم "آنِ دوستی"
آنِ دوستی را دردهای مشترک میسازند. شاید در اولین برخورد کتاب توی دستش، خواننده محبوبش، شعری که زمزمه میکند یا حتی حرفی که باید بزند اما نمیزند و فقط نگاه میکند.

 

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

تو

خدا برای جاذبه ای که در تو است فکری نکرده بود ، خدا فقط تو را آفرید. مثل اینکه فقط گردش حول یک محور را آفرید و برای نیروی گریز از مرکز فکری نکرده بود.

این طبیعی ی گردش حول یک محور است که گریز از مرکز داشته باشد. این طبیعی ی تو است که برای من جذابی.

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

مستاجری

مستاجری دردی است که خدا برای برگزیدگان خود میخواهد. حرف آخرم را همین اول به صراحت تمام گفتم.

آدمی وقتی شبها در نور آتش روی دیوارهای غارش نقاشی میکرد، فقط در فکر یک طرح جدید برای کاغذدیواری خانه اش نبود، آن خط های درهم که شمایل حیواناتی که خورده بود را درست میکرد کم کم او را به فکر وامی داشت اما او بیخیال این فکر ها میشد و نهار ظهرش را نقاشی میکرد و بعد میرفت در کانون گرم خانواده و همینجور جوجه آدمها زیاد شدند، اول برای دیوارها طاقچه درست کرد بعد فهمید این وضعیت کفاف جوجه آدمهایش و حتی جوجه آدمهای همسایه که معلوم نیست چرا شبها را اینجا سر میکنند نمیدهد، پس شروع کرد اتاق درست کند و همینجور ساخت و رفت تا همه ی دغدغه اش شد همین لانه ساختن. از آن روز آدمی تا حالا توی فکر یه سقفه.

یکی کمه؟ اگر به یکی راضی بودیم الان نباید یکی صاحب خانه ها باشد و یکی مستاجر.اجراه نشینی و مستاجر و صاحب خانه همه اینها زاییده غده ی سرطانی طمع انسان است، اگر من به یکی خودم قانع بودم لازم نبود تو آن یکی دیگرم را از من اجراه کنی و این زیاده خواهی آنقدر رسمی شده که دیگر معمولی و به جا است.

من یک مستاجری هستم که تازه قراردا اجاره ام را تمدید کردم ، قراردادی که مرا مجاب کرده بیشتر از سال قبل به صاحبخانه عزیزم پول بدهم، پس طبیعی است که نسبت مسئله مستاجری نظر مثبتی نداشته باشم.

1393/11/04

  • سید مصطفی میرخلیلی
  • ۱
  • ۰

چقدر سخته

چقدر سخته یا من دارم سخت میگیرم؟

باید یک چالش راه بیندازم به اسم #نوشتن_اولین_ پست. مدام جمله ها را مینویسم و پاک میکنم.

از اینجا شروع میکنم:

این اولین نوشته من در جایی است که فکر نمیکنم کسی بخواندش، ته دلم دوست ندارم کسی بخواندش.

اول وبلاگ مینوشتم آنهم غیر حرفه ای بعد رفتم سمت شبکه های اجتماعی، جایی که بدون چندان فکری مینویسی و بعد عده ای بدون چندان تاملی میخوانند و زود بازخوردها را میبینی.

میخواهم اینجا برای خودم بنویسم، از فیلمهایی که دیدم، از کتابهایی که میخوانم، عکسهایی که گرفتم، و روزمرگی هایی که مهم هستند و باید جایی ثبت شوند،

میتوانستم اینهارا جایی توی لپ تاپم ذخیره کنم اما خواستم اینجا باشد تا هم منظمتر باشد و هم در دست رس و اگر روزی خواستم کسی دیگر بخواندش بتوانم راحت در اختیارش بگذارم.

به امید روزهای خوب، روزهایی که بخوانم و ببینم و بنویسم.

 

 

  • سید مصطفی میرخلیلی